سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرد و گرم یک زندگی

مدتی بود اینطور یکسره کتاب نخوانده بودم. سرد و گرم زندگی احمد زیدآبادی باعث شد بیشتر وقت یک روز را صرف کتاب خاطراتش کنم.  گفته‌اند از خلاف آمد عادت، کام بطلبیم! انتظارم از کتابی به اسم « از سرد و گرم روزگار» که نوشته احمد زیدآبادی باشد، کتابی بود در حال هوای سیاست و زندان و روزنامه خرداد و دوم خرداد. ولی زیدآبادی  در 285 صفحه کتاب، فقط  18 سال اول زندگی‌اش را روایت کرده است. فضای کتاب دور از تصویر و انتظاری بود که از احمدزیدآبادی در ذهن من بود. روایتی خواندنی، ساده و صمیمی! یک جای قصه آرزوی آقای اشکذری درباره خودش را نقل می‌کند؛ این معلم ادبیات دوست داشته زیدآبادی قصه‌نویس شود. «از سرد و گرم  روزگار» نشان می‌دهد که آرزوی آن معلم خیلی هم دور از آبادی نبوده است.
زندگی زیدآبادی تلخ و یا بهتر بگویم سخت است، ولی خودش آن را شیرین روایت کرده است. خواننده کلی کلمه کرمانی و سیرجانی یاد می‌گیرد. این کلمه‌ها اجازه می‌دهند همراه نویسنده وارد روستای زردویه شوی و با مردمش زندگی کنی و حتی گاهی مزه غذاها را احساس کنی.
من تصور می‌کردم احمد زیدآبادی که یادداشت‌هایش را در روزنامه‌ها می‌خواندم باید خیلی بزرگتر از سن من باشد، ولی او  متولد 44 است. فاصله هشت‌ ساله من با او هر چند کم نیست ولی زیاد هم نیست. یعنی ما با این فاصله سنی تقریبا در یک دوره زندگی کرده‌ایم. این زندگی در یک دوره است که اشارات کتاب به حوادث و شخصیت‌های سال‌های نخستین پیروزی انقلاب را برای هم‌نسلان من قابل فهم می‌کند. تعداد این اسامی بسیار زیاد است و حوادث هم به سرعت گزارش می‌شوند. نمی‌دانم یک جوان متولد اواخر دهه شصت و یا دهه هفتاد هم به اندازه من با کتاب مرتبط می‌شود؟ شاید بهتر بود بعضی جاها توضیحی در ‍پانویس اضافه می‌شد.
نویسنده آگاهانه تلاش کرده است باورهای  سیاسی و دینی امروزی خود را در دیروز زندگی‌اش ریشه‌یابی کند. نگاه انتقادی که زیدآبادی امروز به گذشته  (یعنی سال‌های 57 تا 62) دارد، خود را به وضوح در شیوه روایت ماجراها نشان می‌دهد. خواننده‌ای مثل من نمی‌داند این انتقادها همان موقع هم بوده یا نتیجه سرایت دادن ارزش‌های امروز به دیروز است.
کتاب، عدد و تاریخ کم دارد و خواننده بعضی ‌جاها باید محاسبه کند تا متوجه شود کجای روزگار قرار گرفته‌ است و این ماجرا مربوط به چه سالی است. هر چند همه جای کتاب چنین نیست.  کتاب گزارشی از اوضاع و احوال فردی زیدآبادی نمی‌دهد به عبارت دیگر زیدآبادی هرچند نیمه دوم زندگی‌اش را روایت نکرده ولی از نیمه اول همان بخشی از خودش را روایت کرده که به نیمه دوم سیاسی و اجتماعی‌اش مرتبط است. یعنی زیدآبادی تا دوران دانشگاه عاشق نشده است؟ چیزی در این کتاب نیست.
به لطف دوستی که قبل از من کتاب را خوانده بود و چند مورد غلط تایپی را علامت زده بود من هم متوجه این اشتباهات شدم. آن دوست غیر از اشتباهات،‌ زیر برخی نکات جالب هم خط کشیده بود.این نکته‌ها که کم نیستند و گاه طنز خفیف متن باعث شد «از سرد و گرم روزگار» را جزو خاطرات خوش کتاب‌خوانی‌ام قرار دهم.

 

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت


وحدت در دیانت یا برائت از مذهب

یکی از پرسش‌های ذهنی‌ام از چندین سال پیش وحدت است. وحدت بین شیعه و سنی،‌ حوزه و دانشگاه، وحدت جناح‌های سیاسی و ... . فکر هم زیاد کرده‌ام ولی به نتیجه‌ای که راضی‌کننده باشد نرسیده‌ام. از دوران کودکی‌ام با مفهوم هفته وحدت و دعای وحدتی که در مدرسه می‌خواندیم آشنا هستم.  بزرگ‌تر که شدم مفهوم برائت برایم ‍پررنگ‌تر شد، و تعیین هویت افراد در اجتماع  ذهنم را مشغول کرد. در سال‌های اخیر هم چیزی به اسم هفته برائت دست‌کم در زیر پوست جامعه شیعه خودش را تثبیت می‌کند و بروز و ظهورهای مناسبتی دارد. وحدتی‌ها و تقریبی‌ها یک طرف و برائتی‌ها و به تعبیر من هویتی‌ها سوی دیگر یک تقابل شده‌اند. قومی نگران از دست رفتن هویت شیعی و گروهی نگران سرنوشت مسلمین در برابر دشمنان مشترک هستند.
مدتی که درباره سکولاریزاسیون مطالعه می‌کردم، نویسنده‌ صاحب نظری گفته بود تقریب‌گرایی جزو نشانه‌های سکولار شدن دین به شمار می‌آید. به نظرم با توجه به مبانی معرفتی و انسان‌شناسانه و نیز تکثر حاکم بر دوران مدرن بیراه هم نگفته بود. از این منظر هم دغدغه هویت‌گرایان شیعی قابل‌فهم‌تر می‌نماید.
زاویه دید من اما کمی متفاوت است؛ در روزگاری که حتی باورهای بنیادین دینی در معرض نقد و انکار جدی قرار دارد، دعوای مذهبی را خیلی نمی‌فهمم (بماند که حتی در غیر این موقعیت هم این دعوا را درک نمی‌کنم). اگر ارزش‌های عام اخلاقی و مشترک بین انسان‌ها را مقدم بر ارزش‌های دینی و ارزش‌های دینی را مقدم بر ارزش‌های مذهبی بدانیم و مذهب را قرائتی از یک دین ببینیم، آن‌گاه تصور من آن است که باید انسان‌ها را در اخلاقی زیستن و آن‌گاه زیست دین‌دارانه تشویق کنیم. فارغ  از آنکه متدین به کدام دین باشند. اگر کسی دین‌دار است ولی هم‌کیش من نیست،‌ نقد باورهای او کمکی به دینداری آگاهانه او نمی‌کند، به‌ویژه‌ نقدی که مبتنی بر هویت  باشد، که اگر از اساس رخنه در بنیاد دینداری‌اش ایجاد نکند، احتمالا او را در هویت دینی‌ یا مذهبی‌اش راسخ‌تر  خواهد کرد . طبیعی است که در اختلافات مذهبی هم به همین باور نزدیک‌ شده‌ام. لعن و نفرین دیگران نخستین ثمره‌اش ایجاد هیاهو در فضای گفت‌وگو ست تا صدا به صدا نرسد و کسی توان اندیشیدن درباره باورهای مذهب دیگر را نداشته باشد. تصور من آن است که هویت‌گرایان مذهبی نخواهند گذاشت تا معتقدان مذهب رقیب، درباره آموزه‌های مذهب خود و مذهب دیگر اندیشه کنند. در واقع به جای دعوت دیگران، ایشان را می‌رانند.
از این منظر، وحدت نه به معنای دست برداشتن و کوتاه آمدن از عقاید خودی است،‌ نه به معنای همکاری سیاسی علیه دشمنان مشترک. وحدت گامی است فراتر! و معنای آن پذیرش اختلاف، و احترام به باور دیگری و و در مرتبه‌ای بالاتر تشویق او به استقامت دینی است. تصور می‌کنم با این نگاه، خشونت کمتر و زیستی دینی‌تر و جهانی اخلاقی‌تر خواهیم داشت. جایگاه نقد و گفت‌وگو بین اندیشه‌ها و باورها هم مدرسه و دانشگاه و کتاب است نه مسجد و حسینیه و شبکه ماهواره‌ای.

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت


از «فرد» تا «فرد»

گفته‌اند گوهر مدرنیته «فرد» و فردشدگی است و در دوران مدرن فردیت انسان‌ها فربه‌تر شده است. بی‌راه هم نگفته‌اند. امروز ما قوی‌تر شده‌ایم، در سرنوشت اجتماعی خودمان تأثیر می‌گذاریم، دسترسی ما به دانش‌، قدرت و ثروت بیشتر شده یا دست‌کم راه آن برای افراد بیشتری گشوده است. ما امروز می‌توانیم به آنچه خودمان می‌خواهیم‌ مشغول باشیم.
دیروز این سنت،‌ خانواده، قبیله و حاکم بود که گستره بودن و شدن ما را بسته‌تر می‌کرد. و شاید بتوان گفت «فرد»های گذشته در مقابل خانواده و قبیله اصلا «فرد» نبودند که خواسته‌ای داشته باشند. «فرد» همان را می‌خواست که همه می‌خواستند.
ولی پرسش آن است که آیا همه فردبودگی ما در همین مقدار خلاصه می‌شود؟ آیا فردیت فرد را همیشه باید در تقابل با آتوریته‌ها سنجید؟ و همین که اختیارمندی فرد در مقابل آتوریته‌ها بیشتر شد می‌توانیم بگوییم «فرد» توانمندتر شده است؟ آیا چنین نیست که «فردیت» ما در راستای خواسته‌های کلان جهان مدرن فربه‌‌تر شده‌ است؟ یعنی دانش جدید، لذت، خوشی،‌ قدرت سیاسی و ثروت. این ارزش‌ها را چه کسی ارزش کرده است که دسترسی به آن‌ها سنجه قوی‌تر شدن باشد؟
 

من «فرد»هایی را می‌شناسم که گمان می‌کنم در همان جهان پیشامدرن فردیتی بس فراتر از فردیت امروز ما داشته‌اند. پندار من آن است که کسانی هم‌چون ملای رومی، خواجه عبدالله انصاری، بودا، کنفسیوس، افلاطون و ...  بسی فراتر از همه آتوریته‌های روزگارشان بوده‌اند. آن‌ها به «خود»شان می‌اندیشیدند و ساعت‌ها در «خود» و درباره «خود» و خود انسانی تأمل می‌کردند، «خود»ی که وارسته از همه چیز بود. نمی‌توانم تصور کنم «فرد»ی که حتی موضوع فکر کردن و حرف زدنش را دیگران تعیین می‌کنند،‌ «فرد»تر از کسی باشد که ساعت‌ها با خودش خلوت می‌کند. مدرنیته با غافل کردن ما از گونه‌ای «فرد»بودن به فردیتی دیگر سرگرم کرده است.

پی‌نوشت: وقتی در بعد از ظهر یک سه‌شنبه پاییزی در یک حلقه دوستانه علمی درباره کتاب «اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟» گفت‌وگو می‌کنید، احتمال دارد این‌چیزها به ذهنتان برسد.

 

لینک یادداشت در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت‌


یک مشرک مدرن در خانه پیامبر

نقدگونه‌ای بر کتاب مشرکی در خانواده پیامبر نوشته حسن محدثی و بیژن عبدالکریمی

داستان ما مسلمانان و زندگی در عالم مدرن هر روز ماجرایی دارد. مسلمانیم و در جهانی سنت‌زده بزرگ شده‌ایم. از سالیانی پیش وارد دنیایی شده‌ایم که ارزش‌های آن چندان با مزاج و مذاق‌مان سازگار نیست. رفته رفته بعضی از ما ارزش‌های دنیای جدید را ارزشمند یافتیم و دیدیم که چندان هم بیراه نیستند و بلکه بعضی از تصورات گذشته ماست که قابل دفاع نیست. مدارا یکی از این ارزش‌هاست. در بین مردمی که اساس هویت و فکرشان دین است باید برای تبیین ارزشی مثل مدارا در دین هم ریشه‌ای یافت و برای ترویج آن هم از سیره نبی و آل او شاهدی دست و پا کرد. حالا دو نفر که دل در گرو جامعه‌ای اهل مدارا دارند در تاریخ اسلام و در زندگی شخص پیامبر اعظم(ص) رگه‌ای یافته‌اند که به کار تبیین و ترویج مدارا و اخلاق فراتر از دین می‌آید. و آن رگه، دامادی است به نام ابوالعاص بن ربیع، شوهر زینب دختر پیامبر اسلام(ص).

ابوالعاص بازرگانی است اهل مکه و با این که مسلمان نیست، با مشرکان نیز همراهی نمی‌کند. او بر خلاف دو داماد دیگر پیامبر زنش را طلاق نمی‌دهد. در سختی‌ها و تنگناهای زندگی مسلمانان در مکه به آن‌ها کمک‌های مخفیانه می‌رساند. با این حال در جنگ بدر شرکت می‌کند و اسیر می‌شود و بعد از مدتی در ازای فدیه آزاد می‌شود هر چند پیامبر آن فدیه را نیز می‌ّبخشد. ولی پیامبر برای آزادی او شرط می‌کند که ابوالعاص،‌ همسرش یعنی زینب دختر پیامبر را به مدینه بفرستد. ابوالعاص زینب را به مدینه می‌فرستد و چهار سال تنها زندگی می‌کند. در این بین در درگیری با مسلمانان کاروان تجاری‌اش که متعلق به مکیان است،‌ به دست مسلمانان می‌افتد و او دست خالی به مکه بازمی‌گردد. برای رفع اتهام به مدینه رفته در منزل همسرش (که حالا به خاطر جنگ‌ها دیگر همسرش نیست) پناه می‌گیرد. از پیامبر اموالش را طلب می‌کند. مسلمانان به درخواست رسول خدا اموال او را پس می‌دهند. ابوالعاص امانت‌های مکیان را به مکه می‌برد و تحویل می‌دهد و بعد راهی مدینه می‌شود و اعلام اسلام می‌کند.

دو نفر که قصه نویس نیستند تصمیم می‌گیرند که از این ماجرا یک قصه بسازند. ولی مشکل آن‌جاست که درباره ابوالعاص و رابطه‌اش با همسر و پدر همسرش اطلاع چندانی در دسترس نیست که بتوان بر اساس آن چیزی به نام رمان نوشت. اینجاست که باید قصه‌پردازی کرد. سن و سال ابوالعاص مشخص نیست ولی نویسنده می‌گوید او در کودکی همبازی زینب دخترخاله‌اش بوده است. و این مطلب در ذهن خواننده‌ای که شنیده عرب دختران را در نه سالگی به مردانی بالای بیست سال شوهر می‌داده است عجیب می‌نماید.

از طرف دیگر موقعیت این دو نفر اجازه نمی‌دهد که آب در تاریخ ببندند و قصه‌ای مثل خواجه تاجدار خلق کنند. اینجاست که کتاب انباشته می‌َشود از عبارت‌های تحلیلی و جمله‌های معترضه. گاهی تحلیل تاریخی و اجتماعی از زندگی مردم مکه و مدینه ارائه می‌کنند. و گاه تلاش می‌کنند به سبک داستایوسکی – و البته نه به آن استادی- وارد اعماق ذهن ابوالعاص و زینب و حتی پیامبر شوند. در ماجرای دعوای عمر با خواهرش فاطمه، هفت سطر درباره جایگاه زن در گذشته و امروز مقدمه چیده‌اند تا بگویند چرا فاطمه زودتر از دو نفر دیگر ترس و دلهره را در درون خود یافت.

کتاب مشرکی در خانواده پیامبر، قصه نیست. قهرمان و ضد قهرمان ندارد، تصویر ندارد و خواننده را ساکن مکه و مدینه نمی‌کند. به جای توصیف تحلیل می‌کند. استفاده از تعابیری مثل محمد مصطفی، خدایی که فراتر از هر وهم و اندیشه‌ای است، مسلمانان، اوراق قرآن، که همه تعابیری مربوط به سال‌ها بعد است،‌ متن را از قصه بودن دور می‌کند. این کتاب تاریخ هم نیست، حوادث را سر جای خود تعریف نمی‌کند. مشخص نیست هجرت به حبشه کی بوده،‌ چقدر طول کشیده و معلوم نیست،‌ عتبه و عتیبه چه زمانی دختران پیامبر را طلاق داده‌اند. اوضاع در چه سالی در مکه سخت و سخت‌تر شده است. تا روزهای آخر زندگی زینب خواننده نمی‌داند که زینب دختری دارد به نام اُمامه. گمان می‌کند که یکبار باردار شده که آن هم در مسیر حرکت به مدینه سقط شده است. باز هم در داستان معلوم نیست که جنین زینب سقط شده است. نویسنده نخست می‌گوید او نگران فرزندش بود. بعد میگوید از غم از دست رفتن کودک چندماهه‌اش او را نحیف کرده بود.

بهتر است بگوییم مشرکی در خانواده پیامبر برداشتی است که نویسندگان دوست دارند از تاریخ داشته باشند. ایده‌ای دارند و نمی‌توانند از آن بگذرند. دعوت به مدارا نیاز زندگی ماست. به همین دلیل است که وسط ماجرای ابوالعاص و زینب خواننده در یک جمله معترضه سه سطری با عمر بن خطاب و نقش او در ایجاد امپراطوری بزرگ اسلامی آشنا می‌شود. یا چند صفحه بعد می‌خواند که پیامبر منتظر اسلام آوردن عمر بوده و همواره از او با احترام یاد می‌کرده است. و نیز به همین مناسبت است که نویسند‌گان خود را موظف می‌دانند که چرایی عدم حضور عثمان در جنگ بدر را تبیین کنند. نوشتن این سطور برای خوانندگانی که اکثر آنان شیعه‌اند تدبیری است در مسیر مداراجویی و مداراخواهی. تلاش برای ترویج رحمت و مهربانی در این کتاب تا جایی است که حتی عبارت «رحمةً للعالیمن» به «رحیماً للعالمین»  و رحیم نیز به مهربان ترجمه می‌شود. توجه نکرده‌اند که وجود پیامبر رحمتی است برای همه و این رحمت لزوماً به معنای مهربانی برای همه انسان‌ها نیست.

نویسندگان کتاب البته به همین مقدار بسنده نمی‌کنند و در یک اظهار نظر صریح،‌ بی‌ایمانی ابوالعاص را نه ناشی از جهل و بی‌شعوری که ناشی از آگاهی و شرافت اخلاقی او توصیف می‌کنند و او را در جایگاهی برتر از مسلمانان ظاهربین و دنیاطلبی قرار می‌دهند که از پس نام اسلام و مسلمانی در پی اموال مشرکانند. و در گامی فراتر، از زبان ابوالعاص پرده از «حقیقتی بزرگ برمی‌دارند که در ظرفیت هر ذهنی  نمی‌گنجد: می‌توان مشرک بود اما اخلاق و منشی والا داشت و می‌توان مسلمان بود اما اسلام را پستانه و حقیرانه فهمید و به همان اندازه غیربزرگوارانه و غیروالامنشانه زیست.». این جمله همه‌ی آن چیزی است که نویسندگان کتاب را برایش نوشته‌اند.

ابوالعاصی که محدثی و عبدالکریمی روایت می‌کنند، کمی مدرن می‌اندیشد، دین را به روابط اجتماعی ربط نمی‌دهد و عقیده هر کس را برای خودش محترم می‌شمارد حتی اگر آن هر کس، همسرش باشد. ابوالعاصِ این کتاب، اخلاق را بر دین مقدم می‌داند و البته ایمان را. پیامبر این کتاب نیز بیش از آنکه پیامبر جهاد باشد، خشونت‌گریز است تا جایی که حتی هیچ‌گاه در جنگ، کسی را نکشته است. این تصویر خلاف تصور رایجی است که امروزه با آن مأنوسیم و البته نتیجه توجه به یک قصه از صدها قصه در صدر اسلام. صدها قصه‌ای که شاید چندان مؤید این برداشت مدرن نباشند.

کتاب مشرکی در خانواده پیامبر، با همه آنچه کاستی‌ می‌نماید، گامی است که می‌تواند گام‌های بعدی را در پی داشته باشد. خوانش اخلاق محور تاریخ اسلام و سیره اولیاء الهی را تقویت کند، و این سبک نوشتار را که نه قصه است نه تاریخ توسعه بدهد. سبکی که شاید شریعتی سال‌ها پیش به اقتضای زمانه خودش فراوان از آن استفاده می‌کرد.


لینک مطلب در سایت الفیا

 


بالاخره منبر سیاسی برویم یا نرویم؟

درباره رابطه منبر و سیاست می‌توان چنین گفت که انقلاب اسلامی از منبرها شروع شد یا دست‌کم با منبرها اوج گرفت. سالهای اولیه بعد از پیروزی هم‌چنان مسجد و منبر،‌ محور اساسی جهت‌دهی مردم در مسیر انقلاب بود. کم‌کم، نهادهای انقلابی شکل گرفتند و پس از آن‌که از مشکلات اولیه رها شدند واحدهای فرهنگی و سیاسی شکل دادند و همگی شروع به انتشار مجله و کتاب کردند، تئاتر و فیلم و عکس تولید کردند و تحلیل سیاسی ارائه دادند و بولتن خبرهای محرمانه به دست مشتریان رساندند. پایگاه‌های بسیج فراگیر شد. نهادهای به‌جامانده از دوران قبل هم نماینده ولی‌فقیه و عقیدتی سیاسی و امثال آن پیدا کردند. آموزش و پرورش به ثبات رسید،‌ دانشگاه‌ها باز شد، کتاب‌های درسی تغییر کرد و منابع دینی به عنوان کتب درسی الزامی شدند. در این میان هم‌چنان منبرهای سیاسی ادامه داشت. به اختلافات سیاسی بین نیروهای انقلاب رسیدیم. منبریها باز هم از ابزارشان استفاده کردند ولی هر چه زمان بیشتر گذشت گرایش مردم به منبر سیاسی کمتر شد. در حالی که زمانی منبر غیرسیاسی مذموم بود. وقتی تلویزیون بیست و چهار ساعته شد، و از بام تا شام در آن روحانیانی را نشان دادند که درباره همه چیز حرف می‌زدند، اوضاع رو به تغییر گذاشت. مسجدها و منبرها خلوت شد. اهل منبر به آسیب‌شناسی پرداختند و شاید اولین چوب را بر سر سیاست زدند که منبر نباید این همه سیاسی باشد. نباید بالای منبر روزنامه گفت و مثال این جملات. البته بعدها این بحث به حوزه استحفاظی مداحان هم کشیده شد و عده‌ای طرفدار مداح سیاسی و عده‌ای مخالفش شدند.

این روزها هم جملاتی از شیخ حسین انصاریان،‌ خطیب معروف منتشر شد که از منبرهای سیاسی گله کرده بود و گفته بود: «بهتر است به جای هزینه‌کردن وقتِ مردم در مورد آمریکا و اسرائیل و این حزب و آن حزب و راست و چپ که تا به امروز هیچ سودی از این صحبت ها نبردیم بلکه ضرر هم کرده‌ایم، مردم را با کتاب خدا و روایات آشنا کنیم؛ مردم از این حرف‌ها خسته شده‌اند و این صحبت ها را پس می‌زنند؛  آنها را با مسائل الهی آشنا کنید؛ برای مردم از قرآن و روایات ترمز باطنی درست کنید؛ مردم را متوجه خدا کنید»

ریشه این بحث به دو نکته بازگشت می‌کند؛ یکی این که وظیفه آخوند و طلبه چیست؟ دیگری این که ابزار  و امکانات او در انجام این وظیفه کدام‌ است؟

وظیفه طلبه در رابطه با مردم چیست؟ دادن اطلاعات دینی؟ بیان احکام شرعی؟ روضه خواندن؟ تقویت ایمان و راسخ کردن باور قلبی مخاطبان؟ انجام مناسک دینی مثل نماز جماعت و اجرای عقد و امثال آن؟ تقویت احساسات دینی و تکیه بر جنبه عاطفی دین؟ دفاع از نظام اسلامی هم از جنبه مبانی نظر و هم از جنبه تحلیلی؟ فعالیت سیاسی در راستای آنچه آن را تقویت نظام می‌داند؟ ساختن مسجد و غسالخانه و گرمابه و بیمارستان؟ استخاره گرفتن و مشاوره خانواده دادن؟

امکانات یک طلبه برای این وظایف چیست؟ منبر، کمک‌های مردم، و این‌ روزها احتمالا امکانات دنیای مجازی.

به نظر می‌رسد مشکل از اینجا ناشی می‌َشود که وظیفه‌هایی که حوزه علمیه با تمام هویت جمعی خود دارد با وظایف حکومت در هم آمیخته شده و همه اینها به نوعی بر عهده طلبه بوده است. این وضعیت نیز تا حدود زیادی ناشی از اوضاع توسعه ‌نیافتگی و البته حاکمیت رژیم گذشته است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی که جایگاه دین در نظام حاکم تغییر کرده است باید تفکیک وظایف دینی نیز حاکم شود. ساخت حمام و غسالخانه را جهاد انجام می‌دهد. رسانه‌های نظام نیز درباره سیاست‌های کلی و جزئی،‌ هم اطلاعات می‌دهند و هم تحلیل. و مشخص نیست یک طلبه معمولی درباره رابطه با آمریکا و اسرائیل چه چیزی بیش از رهبر انقلاب می‌خواهد به مردم بگوید. یا درباره برجام و سند 2030 چه اطلاعاتی بیش از گفتگوی ویژه خبری در اختیار دارد که به مخاطبش عرضه کند؟ حتی امروزه آگاهی مردم از مباحث نظری مثل تاریخ اسلام و احکام نیز بیش از آنکه متکی بر اطلاعات منبری‌ها باشد ناشی از مطالعات مردم از منابع دیگر مثل کتاب‌های درسی و غیر درسی، نشریات، رادیو معارف و فضای مجازی است. بسیاری از اطلاعات خام گویندگان مذهبی را گروه زیادی از مردم می‌دانند. مخاطبی که تفسیر آیت الله جوادی آملی را می‌شنود یا پس از سریال‌ مختارنامه به تماشای گفتگوی کارشناسان تاریخی می‌نشیند، در مسابقه کتاب‌خوانی از کتاب‌های شهید مطهری شرکت می‌کند، برنامه این‌َشب‌ها را می‌ّبیند و ظهرها به سمت خدا می‌نشیند، چه بهره‌ای از سخنرانی یک طلبه تازه کار خواهد برد؟

بماند که با سیاست‌های ظاهرگرایانه حاکم بر تلویزیون، مردم حتی برای تهییج عاطفه و احساسات هم نیازی به مسجد و منبر ندارند و می‌توانند بدون زحمت دعای ندبه را با صدای مشهورترین مداحان بشنوند، و با شیخ حسین انصاریان قرآن به سر بگیرند. تنها چیزی که باقی می‌ماند‌، اجرای مناسکی مثل نماز جماعت و نماز میت و عقد ازدواج است که آن هم،‌ بر اساس مبانی فقهی نیازی  به طلبه ندارد و هر مومنی می‌تواند آن را به جا بیاورد و عقد ازدواج هم که متولی دارد.

آنچه نوشته شد کلیت ندارد و هنوز بخش‌هایی از مردم،‌ کارکردهای بالا را از طلبه‌ها و از مسجد و محراب می‌جویند، ولی دقت در این فرایند به ما نشان می‌دهد که هر چه عرضه از سوی نهادهای دیگر بیشتر باشد، مردم کالای بهتر را می‌پسندند و یک روحانی در منبرش چیز تازه‌ای در عرصه سیاست ندارد،‌ چون کالای سیاست به وفور و ارزان در اختیار مردم است.

به طور خلاصه پس از پیروزی انقلاب و تثبیت نظام اسلامی به نوعی وارد عرصه تمایزیابی ساختی شده‌ایم. نهادهای اجتماعی و نیز سازمان‌های حکومتی تلاش می‌کنند وظایف تخصصی خود را انجام دهند. جامعه نیز منتظر تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی کسی نخواهد ماند و نیاز دینی خود را از بازار دین تأمین خواهد کرد. از این‌رو یکی از بایستگی‌های اولویت‌دار اندیشمندان حوزوی و دانشگاهی، به‌ویژه علاقمندان حوزه جامعه شناسی دین، بازخوانی و بازسازی نقش نهاد دین و عناصر وابسته و پیوسته نهاد دین است. جامع و کامل بودن دین به این معنا نیست که همه دین‌داران یا همه عالمان دینی حق‌ دارند و یا می‌توانند در همه حوزه‌های مربوط به دین نظر بدهند. تفکیک وظایف دینی، سکولارشدن به معنای منفی آن نیست. و چنین نیست که اگر عالمی اظهار نظر سیاسی نکرد یا فقط در فقه العباده تخصص داشت او را متهم به سکولار شدن و عرفی‌گرایی بکنیم.

دستگاه‌های فرهنگی نظام جمهوری اسلامی، حوزه‌های علمیه و نیز طلاب به صورت فردی، اگر وظیفه و کارکرد مشخصی برای خود تعریف نکنند، احتمالا باید در آینده شاهد همین گفت‌وگوها درباره منبر تاریخی، مطالب مربوط به خانواده و حتی بیان احکام نیز باشند.

 

لینک مطلب در سایت مباحثات

 


کتاب در ماشین خوانی

قبل از این که ماشین‌دار شوم، روزانه باید وقت زیادی در اتوبوس می‌گذراندم. هر وقت که جایم مناسب بود مطالعه می‌کردم . یکی از لذت‌هایم در مسافرت‌های بین شهری با اتوبوس هم، همین کتاب‌ خواندن بود. بعد از این که صاحب ماشین شدم این توفیق از دست رفت. و این یکی از اشکالات مهم رانندگی است. من حتی وقتی مطالعه نمی‌کردم، مشغول فکر کردن بودم. تنهایی در اتوبوس نعمت ارزشمندی است.


امروز ماشین نداشتم. و دوست دیگری لطف کرد و مرا هم رساند. این دوست و دوست دیگرمان تقریبا همه روزه با هم و با همان ماشین می‌آیند و می‌روند. سوار که شدم گفتند ما داخل ماشین کتاب می‌خوانیم! یعنی این که ضمن احترام میهمان، ما می‌خواهیم از برنامه همه روزه عقب نمانیم. کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» را می‌خواندند. طبعا راننده کتاب نمی‌خواند و شنونده بود. پیش از این کتاب هم کتاب «تکوین جهان مدرن» را خوانده بودند.


قبلا در سال‌های 89 و 90 هم من این را تجربه کرده بودم. همه روزه با دوستی با هم مسیر را طی می‌کردیم. دیدم که مسیر کوتاه نیست و ما هم به حرفهای متفرقه می گذارنیم. یک روز گفتم فلانی از امروز باید کرایه بدهی (با ماشین من می‌رفتیم)، کمی تعجب کرد و گفت مشکلی نیست. کتاب جهاد النفس که کتابی حدیثی و بخشی از کتاب وسائل الشیعه است را دادم و گفتم: تو بخوان، من رانندگی می‌کنم و با هم مباحثه می‌کنیم.
چند نفر از دوستان را هم می‌شناسم که موقع رانندگی سخنرانی گوش می‌دهند، خودم هم مدتی یکی از درس‌های خارج فقه را گوش می‌دادم. ولی به نظرم مطالعه تجربه بهتری است. می‌شود درباره  موضوع گفت‌وگو هم کرد.

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه نگاشت


دُمِ حضرت والای سیاست!

شعار یگانگی دین و سیاست از شعارهای اصلی انقلاب اسلامی است. دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما هم عین دیانت ما. با این حال همیشه کسانی‌ بودند و هستند که دین وسیاست را جدا می‌خواهند و به دنبال آن آخوند را هم از دنباله‌روی سیاست منع می‌کنند. ارباب عمائم دست کم از زمان مشروطه تا کنون تسلیم جدایی دین و سیاست نشده‌اند و به گمان من بعد از این هم تسلیم نخواهند شد.


با این حال امروزه گروهی از همین جماعت روحانی،‌ مداحان را (که گویا به طور سنتی به نوعی رقیب هم شمرده می‌شوند) از دخالت در مسائل سیاسی برحذر می‌دارند. مداحان هم که نمی‌توانند به سیاسی بودن روحانیون اعتراض کنند به سیاسی بودن ورزشکاران و اهالی سینما استناد می‌کنند که چطور یک فوتبالیست می‌تواند نظر سیاسی بدهد ولی یک مداح تحصیل کرده نباید درباره برجام شعر بخواند؟


درباره این موضوع به نظرم سه نکته مهم آمد:
نخست آنکه نمی‌توانم تصور کنم در کشور (دست کم در کشور ما) مقوله‌ای یافت شود که جدا از سیاست باشد. دین یا ورزش یا مداحی یا هر چیز دیگر. دلیل آن هم نه سیاسی بودن دین و ورزش و هنر و امثال آن، که تمامت‌خواهی سیاست است. سیاست آنقدر بزرگ است که به همه چیز کار دارد. به گمان من حتی اگر در قرآن کریم آیه صریحی بود که مومنان به سیاست کاری نداشته باشند باز هم نمی‌شد به آن عمل کرد. چون سیاست نمی‌تواند دست از سر دین و هنر و ورزش و دانشگاه بردارد. و مؤمنِ غیر سیاسی اگر بخواهد مومن باشد و غیر سیاسی، باز هم باید سیاسی باشد. چون به قول مرحوم مدرس هر جا که پا می‌گذاریم دُمِ حضرت والاست. بنابر این اگر سیاست‌مداری یافت شود که بخواهد اهالی دین و هنر و علم از سیاست کناره بگیرند،‌ نخست باید خودش دست از سر این جماعت بردارد.


دیگر آنکه برخی از این مقوله‌ها نمی‌توانند و نباید غیرسیاسی باشند. دین به خصوص دین اسلام آموزه‌هایی دارد که گریز از سیاست را ناممکن می‌سازد، مگر به قیمت دست برداشتن از بخشی از آموزه‌ها. فرهنگ و علم نیز چنین است. چطور می‌توان تصور کرد که سیاست‌های اقتصادی کشور به بیراهه برود ولی اساتید اقتصاد کاری به امور سیاسی نداشته باشند و فقط به برگزاری کلاس و راهنمایی رساله بیاندیشند؟


و سوم آنکه: سیاست‌ورزی حق هر شهروندی است آخوند باشد یا مطرب، دانشگاهی باشد یا بی‌سواد،‌ اهل هنر باشد یا صنعت و یا هر صنف دیگر! ولی مسئله اصلی خلط نکردن شئون است. معتقدم کسی که تعلق خاطر سیاسی دارد‌ باید سخنش را در عرصه سیاست بگوید نه در جایگاه شغلی‌اش. مداح محترم اهل بیت می‌تواند شعر سیاسی‌اش را به روزنامه هم‌فکرش بدهد تا منتشر کند و یا در میتینگ سیاسی نامزد مورد علاقه‌اش بخواند. روحانی محترمی که هوادار یک جناح است باید در جلسات آن حزب سخنرانی سیاسی کند نه در مسجد و شب عاشورا و شب قدر که موافق و مخالفش حضور دارند و با هدف دیگری آمده‌اند نه برای شنیدن سخنان سیاسی. مستمع شب قدر ممکن است از اساس علاقه‌ای به سیاست نداشته باشد یا از نظر سیاسی مخالف نظر سخنران باشد. من نمی‌دانم سخنران به چه مجوزی وقت حاضران در مجلس را می‌گیرد؟ ورزشکار هم حق ندارد در میدان ورزش شعار سیاسی بدهد و البته حق دارد که در میتینگ سیاسی شرکت کند و شعار سیاسی هم بدهد.


گمان می‌کنم یکی از پیش‌نیازهای توسعه روشن شدن نقش‌های مختلف هر فرد و تفکیک آن‌ها از یکدیگر است. همان‌طور که با لباس کار به مهمانی نمی‌رویم، بهتر است با عنوان شغلی‌مان هم سیاست‌ورزی نکنیم.

آنچه امروز شاهد آنیم نه عینیت دیانت و سیاست، که به ‌هم‌ریختگی و بی‌سامانی شئون مختلف افراد است. این وضعیت عواقب ناگواری دارد که فعلا بنای نوشتنش را ندارم.

متن یادداشت در کانال تلگرام


آرمان شهرِ ما

کمتر از ده سال پیش کسی از من سؤالی ساده پرسید و جوابی گرفت و رفت ولی آن پرسش از ذهن من نرفت. سؤال درباره دوران ظهور بود و طرف خیلی ساده پرسید: « خوب مثلا وقتی حضرت اومدند ما فردا صبحش باید بریم سرکار یا نباید بریم؟ این اداره‌ها همین طور می‌مونند یا یه جور دیگه می‌شن؟...»

من پرسش بالا را توسعه دادم و از خودم سؤال کردم که در دوران ظهور آیا چیزی به اسم انتخابات هست؟ نظام حکومتی مبتنی بر تفکیک قواست؟ یک حکومت مرکزی هست با میلیونها کارگزار ارشد؟ یا این حکومت به صورت فدراتیو اداره می‌شود؟ فقیهان هستند؟ ماجرای مرجعیت و تقلید همچنان برقرار است؟ و الخ. امروز این پرسش‌ها را به این صورت سر و سامان می‌دهم که: آرمان‌شهر ما کجاست؟
مدینه فاضله‌ای که در ذهن یک شیعه هست، تصوری است مبهم از حکومت اولین امام و بازگشت امام آخر. دولت مستعجل علوی و نظام جهانی مهدوی. ولی مسئله آن است که ما از جزئیات زندگی مردم در این دو دوره، شیوه‌های حاکمیتی، رابطه مردم و حاکمان و ده‌ها مؤلفه اساسی دیگر تقریبا چیزی نمی‌دانیم. آنچه در باورهای ما نقش بسته،‌ عناوینی کلی مثل عدالت، امنیت، رفاه، دین‌گستری و احتمالا چند مثال محدود برای این آرمان‌های بسیار بزرگ است. بماند که در دوران حکومت امام علی(ع) رفاه و امنیت هم حضور جدی ندارند و آنچه هست شخصیتی است که تمام وجود خویش را صرف عدالت می‌کند. ما بیش از این نمی‌دانیم. اختلاف چپ و راست و کارگزار و مدرن و سنتی در جامعه ما، همه ریشه در این ابهام دارد. ما نمی‌دانیم که چه می‌خواهیم. فقط می‌دانیم که حکومت علوی خوب بوده است و بناست حکومت مهدوی بهترین باشد.
پرسش از آرمان‌شهر از آنجا اهمیت می‌یابد که افق دید ما را همان شهر معهود تشکیل می‌دهد. حکومت و جامعهِ مطلوبِ ما را در برابر دیدگان ما قرار می‌دهد. زمانی می‌اندیشیدم که می‌‌توانیم بر اساس متون دینیِ موجود تصویری گویاتر از شهر آرمان‌ها داشته باشیم و مولفه‌های شکل دهنده آن را بشناسیم. و با تکیه بر آن نگاه برنامه‌ریزی کنیم و بر اساس همان معیارها حاکمان را نقد کنیم. ولی این تصور زمان زیادی در ذهن من نماند و دانستم که متون حدیثی موجود برای این منظور کافی نیست و چیزی بیش از همان عناوین اصلی در اختیار ما نمی‌گذارد. بیشتر که اندیشیدم متوجه شدم که با مهم‌ترین یا یکی از مهم‌ترین پرسش‌های بشری خود را مشغول کرده‌ام. پرسش از آرمان‌شهر پرسش از عدالت است و پرسش از عدالت، پرسشی است دیرینه.

تقدیم به پیشگاه امام علی(ع) که امام عدالت است.

 

لینک مطلب در کانال تلگرام. @mkhaghanifazl


آتش به اختیار

به این اسامی دقت کنید: مرکز تعلیمات اسلامی، شیخ قاسم اسلامی، حسینیه ارشاد، علی شریعتی، اسلام شناسی مشهد، کانون توحید، محمد مفتح، کانون نشر حقایق اسلامی، محمدتقی شریعتی، مسجد کرامت، سید علی خامنه‌ای، انجمن مهدویه حجتیه، شیخ محمود حلبی، محمدتقی فلسفی، فخرالدین حجازی، سید محمود طالقانی، مسجد هدایت، مهدی بازرگان، نهضت آزادی ایران، مسجد جلیلی، سرگذشت فلسطین، هیئت‌های مؤتلفه، مرتضی مطهری، سید محمد بهشتی، اکبر پرورش، سید جلال‌الدین طاهری، شهید جاوید، حسین‌علی منتظری، نامه ای از امام موسوی، مناظره دکتر و پیر و ....
سالهایی نه چندان دور، این اسمها آشنا بودند و برخی هم‌چنان نام ‌آشنای ما هستند. این اسم‌ها و هزارها اسم شناخته‌شده و یا ناشناس دیگر مثل طلبه‌هایی که منبر رفتند و کتک خوردند، و مثل آنها که زیر لباسشان اعلامیه مخفی کردند و به خانه این و آن انداختند،‌ توانستند در بستری مناسب باورهای یک ملت را بارور کنند. این جماعت ذهن عامه مردم را تغییر دادند و در نتیجه مردمی که دست کم در 57 سال گذشته هدف تبلیغات، آموزش‌ها و برنامه‌های سکولار بودند به یک نظام دینی رأی مثبت دادند.

این‌ها آتش به اختیار بودند و هیچ دستگاه دولتی از آنها حمایت نمی‌کرد.
از نظر من آتش به اختیار یعنی تقویت نظریه قدرت مدنی دین و دین‌داران در مقابل نظریه مهندسی فرهنگی از سوی حاکمیت.

پی‌نوشت: نامه ای از امام موسوی، عنوانی پوششی بود برای کتاب ولایت فقیه امام.

لینک مطلب در کانال تلگرام: @mkhaghanifazl


صندلی قدرت یا جامعه مدنی؟

انتخابات دوازدهم ریاست جمهوری تمام شد. ذهن من اما بیش از هر چیزی درگیر چند تصویراست: طلبه‌‌‌هایی که با یک پراید و یک بلندگوی سیار داخل کوچه‌های روستاها می‌چرخیدند و مثل فروشنده‌های دوره‌گرد برای یک کاندیدا رای جمع می‌کردند، دوست طلبه‌ای که از نظر علمی سطح خیلی خوبی دارد ولی شب آخر تبلیغات پیام می‌دهد که فردا صبح عوارضی قم – تهران هستیم برای پخش بروشور و عکس، و بالاخره توئیت یک سخنران مشهور که حوزه‌های علمیه را به خاطر تعطیل نکردن درس‌ها در ایام انتخابات ملامت کرده بود. به نظر ایشان باید همه حوزه بسیج می‌شدند تا کاندیدای اصلح رأی بیاورد. طلبه‌های جوان و گروهی که این روزها حزب‌اللهی خوانده می‌شوند تمام توانشان را صرف کردند و نشان دادند که سیاستشان عین دیانتشان است. من در اخلاص بسیاری از آنها هیچ شکی ندارم. بدون چشمداشت و پرامید و فقط برای آرمانشان تلاش می‌کنند. و من سالهاست که حسرت چنین شور و انگیزه‌ای را بر دل دارم.

ولی چرا با صرف این همه توش و توان نتیجه نمی‌گیرند؟ آیا راه بهتری برای تاثیرگذاری بر انتخاب مردم نیست؟ آیا نمی‌توان فعالیتی داشت که بدون تعطیلی حوزه‌های علمیه در ایام انتخابات مردم به نامزد مطلوب این دوستان رأی بدهند؟ آیا باید تمامی امکانات را در ایام انتخابات بسیج کنیم و حتما باید جامعه مدرسین و جامعه روحانیت و ائمه جمعه و علما در حمایت از یک کاندیدا بیانیه بدهند و در مسجدها طلبه‌ها منبر  بروند و بر طبل وااسلاما بکوبند؟ و بعد هم اگر ثمر نداد دست به دامن سلبریتی‌ها بشوند؟

در کنار ده‌ها عامل شکست جماعت اصولگرا، از نظر من یک نکته بیش از همه به این طلبه‌ها ارتباط دارد، و آن ربط سیاست و دیانت است. این دوستان ربط سیاست و دیانت را خطی، مستقیم و در عرصه قدرت سیاسی می‌دانند و گمان می‌کنند اگر سیاستمدارن دین‌محور باشند،‌ آنگاه است که سیاست عین دیانت شده است و دیانت عین سیاست. و اگر حاکم و مسئولی تفکر سکولار داشت، سیاست از دیانت جدا شده است و اسلام از بین خواهد رفت. با توجه به شیوه تربیت ما طلبه‌ها که توجه‌مان بیشتر به ظاهر است تا باطن، چنین تصوری طبیعی می‌نماید.

ولی آیا رابطه دیانت و سیاست فقط در قدرتِ ظاهریِ سیاسی است؟ حاکمیت طولانی مدت استبداد در ایران، ما را به این نتیجه رسانده است که قدرتِ سیاسی همه‌کاره است، و هر چه خراب و آباد است از اوست و اگر بخواهیم جایی را اصلاح کنیم باید نخست از صندلی قدرت شروع کنیم. در تفکر این دوستان قدرتِ مدنی جایی ندارد. و طبعاً دین هم به جای این که قدرت خود را از مردم بگیرد، از صندلی قدرت خواهد گرفت و با فراز و فرود قدرت، دین‌داری هم گرفتار نشیب و فراز خواهد شد.
اگر این دوستان کمی با این تفکر همراهی کنند که بنیان سیاست در جامعه، ‌و ریشه جامعه در فرهنگ، و پای فرهنگ بر دوش فلسفه (جهان‌بینی) است، شاید به راه‌هایی دیگر برای تأثیرگذاری در سیاست بیاندیشند و توجه کنند که سبدهای دیگری به جز سبد ریاست جمهوری و مجلس برای گذاشتن تخم مرغ‌هایشان وجود دارد. تصور من آن است که راه صندلی قدرت از قدرتِ مدنی می‌گذرد.